یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۱

قبل از عيد که هوا سرد تر بود ساعت های هفت و هشت شب داشتم از شرکت بر می گشتم خونه که اول خروجی اتوبان مدرس به صدر ديدم يه زن جوون با يه بچه چند ماهه تو بغلش وايساده کنار بزرگراه. خوب منم مثل جنتلمن های واقعی وايسادم و سوارش کردم. تا سوار شد دکمه های پيرهنش رو واز کرد و شروع کرد به شير دادن به بچه اش. خوب گفتم بچه گرسنه است و هر مادری اين کار رو می کنه ، ولی اصلا سعی نمی کرد خودشو بپوشونه. گفتم خوب حواسش پيش طفلک بچه است، مرتيکه هيز تو چشماتو درويش کن. برگشتم بهش گفتم مسيرتون کجاست؟ گفت هر جا تو بری، فکر کردم تعارف می کنه ، گفتم نه بگيد تا شما رو برسونم. گفت بريم يه جائي که بتونيم راحت باشيم. خون دويد تو صورتم، داغ شدم، گفتم خانوم من اين کاره نيستم، که گفت ارزون می گيرم، راهی ده هزار تومن، تورو خدا. می خواستم با مشت بزنم تو صورتش، بعدشم تو صورت خودم، نه اينکه اينکاره نباشم، يا بگم کار بديه، نه، ولی آخه با اون بچه؟
به زور و بدبختی دور زدم و چهارراه پارک وی پيادش کردم، کلی هم فحش خوردم که از کاسبی انداختمش

گفتنی تو اين زمينه زياده، ولی چيزی که منو خيلی اذيت می کنه اون بچه چند ماهه بود، صورت معصومش هنوز و هر روز جلوی چشممه
يعنی اين بچه چی مي شه؟
کی مي شه؟
اون واقعا مادرش بود؟

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی