چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷

حسرت

در حسرت دیدار تو
آواره ترینم ....

بی قراری

35700 لحظه دیگر را چگونه سپری کنم؟
بی قرارم و بی طاقت
دیگر نه رمقی مانده و نه امیدی
شهریور ماه و ابری اینچنین؟
35680 بار دگر نام تو
35650 بار دگر یاد تو
تازه برای یک عمر فراموشی!

بی خبری

یعنی يه تلفن انقدر سخته؟
فکر می کردم با منی
خود خطا بود آنچه می پنداشتیم!

دلتنگی

این همه بوسه که در یک چمدان جا نمی شود
کجائی بچه؟

تنهائی

نگاهت ديگر با من سخن نگفت
و رفتی
و اين فقط کمی عجيب است

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

دلتنگی

لحظه های بی تو
می خراشدم

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۷

عشق

دوستت دارم را با تو بخش کردم

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

شب زده

"تا ظلم ِ رفته ديگر به يادم نيايد
به کشف زباني نو
در تو مي نگرم

به جستجوي گرمايي ازلي
در شيارهاي زمين
بر تو دست مي سايم

با زبان ِ تو
باد را وامي دارم
تا ردّ ِايام را بپوشاند
و باران را
تا فراخسالي بروياند.

با زبان ِ تو
معناهاي پوک را
به باد مي سپارم
و از ميان مفاهيم ِ شکافته
تک سيلاب هاي کوتاه ِ من وُ تو را
تا بلنداي کوه فرياد مي زنم

تا ظلم ِ رفته ديگر نيايد
دلسپرده به آفتابي داغ ، شبم را
همين جا
بيتوته مي کنم"

چشم باز بسته

خستگی ام خوابش نمی برد
سلام بر شبهای روز

غريق 3

و دوباره موج و طوفان و سرگردانی
ساحل بود يا سراب؟
کاش می دانستم

بازنده

يک روز بد
و می ديدم که با چه سرعتی از من دور می شدی

خواب آلود

در خواب و بیداری
منادی سر حق در گوش گفت
نه پای رفتن
نه توان ماندن
کاش آسمانی بودم

پيرمرد، تا از من، تا به تو

خستگی ام که خوابش برد
و داغی که بر دستم ماند، از گيسويت
و پريشانيم که آرام گرفت در دستت
و تکه تکه هايم که جمع کردی، اين پازل 40 تکه را
و اشکی که ريختم از فراموشی، بر برهنگی ات
پير شدم
پير شدم
پير شدم
مرغ آبی پشت پنجره ی من است

رقص سماء

سکوتت را بر نمی تابم
تيريست که قلبم را نشانه می رود
و نگاه شيشه ای در برهوت مهر
اه، گرمای تابستان کلافه ام می کند
کاش بد بودی
کاش مرا گذری به آن وادی

فراسوی مرز تن

عاشق معشوق، نه عاشق عشق
که عشق بی معشوق را آغازی نيست
و مفهومی
و بعد، پايانی که ندارد اصلا، دارد؟
اين همان عشق نيست؟
هيچ نگفتم
هيچ نگويم
هيچم، هيچ

گيلاس فروش

صدائی از پشت "کاج" ديوانه ام کرد
آدمی بود يا پرنده ای؟ قناری شايد

به خود نيامدم، نخواستم
تابستان را خواستم
با همه ی گرما و عطش آن
بتاب بر من خورشيد داغ
همه ی شرزه ات را بر من فروريز
می مانم
بگذار اين تابستان ابدی شود، پاييز را نمی خواهم

پ.ن: خيلی ها می تونن بدون لحظه های با تو زندگی کنن
کار زياد مشکلی نيست
حتی يه بچه ی 4 ساله هم میتونه
چرا من با يه مضرب 10 نمی تونم؟!

مسافری از چين

می آيم،
با دستانی پر از گيلاس
تا برقصد انگشتانم بر موج گيسوان پر شکن تو
به بهانه ی ره آورد

دست من و گيسوی تو
نه حادثه، و نه اتفاق
که نياز
می دانی

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

ديوار چین

ديوار چين هم جلودار تو نيست
وقتی که موج حس و ترانه و غزل
با سرعت 512 کيلو بايت در ثانيه
بی رحمانه به من حمله می کند!
-
سبزی، سبز
حتی از طريق اينترنت وايرلس!
ديگر ليان شانپو هم امنيت ندارد
بر پدر اين تکنولوژی!

روزگار

چشم شسته ام در چشمانت، تن نه
تاب نگاهت را ندارم،
می سوزانی جسم و جان را، با هم
همان به که می بينی ولی نگاه نمی کنی
-
خسته ام، خسته ی زندگی
کاش فرصتی می داد به ما روزگار
کاش فرصتی می دادی به من، تو
کاش ما هم داستان می شديم
ورق می خورديم به دست کودکی يا باد
تازه می شديم در کلمات
-
"چه تمنای محال،
خنده ام می گيرد!"

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

نابينا

دشت و گنجشک و باد
و سايه ای فتاده بر رد پائی
-
و دشت هنوز به ياد می آورد
که سايه ای بر رد پائی سجده می کرد
و چشمه ای جوشيد از خون و اشک
-
گنجشک پريد،
باد وزيد،
سايه را با خود برد به نا کجا آباد
چشمه هنوز جاريست
شب و روز
-
پ.ن: چشم فرو بستم به جرم عقل، کاش نديده بودمت،
... کاش پيدايت نکرده بودم ...