سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

نابينا

دشت و گنجشک و باد
و سايه ای فتاده بر رد پائی
-
و دشت هنوز به ياد می آورد
که سايه ای بر رد پائی سجده می کرد
و چشمه ای جوشيد از خون و اشک
-
گنجشک پريد،
باد وزيد،
سايه را با خود برد به نا کجا آباد
چشمه هنوز جاريست
شب و روز
-
پ.ن: چشم فرو بستم به جرم عقل، کاش نديده بودمت،
... کاش پيدايت نکرده بودم ...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

سبز

سبز ....
توئی که سبز می خواهمت ....
توئی که می خواهمت ....

می خواهمت
سبزی بهانه است

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

غريق 2

غريقی سرگردان
نه در فکر تخته پاره ای
نه به جستجوی جزيره ای
به ناگاه بر قصری فرود آمد

گذری و نظری
و نفهميد چه شد
که باز خود را در آب ديد

قصر ازو نبودش
که شاهزادگان را بايد
غريق و همان برکه و همان گذران زندگی!

مرده

بخند
باید بخندی
ایستاده بر سر جنازه ای از آنچه که بودم
راست می گویند که قاتل همیشه به صحنه جنایت بازمی گردد
ترک کرده بودی اصلا صحنه را؟

قلندر

نه هر که چهره بیاراست دلبری کند
آذرخشی که سوخت و نگداخت چه سود؟
رگباری که بارید و خیس نکرد چه حاصل؟
باران را نظاره کردی با تن خشک
عبور کرده بود هرگز؟
بهانه ای مانده به جا؟
نه هر که قلندری داند قلندری کند!

زنانگی

زيباست، چون زن. غمگين است، چون زن