شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

روزگار

چشم شسته ام در چشمانت، تن نه
تاب نگاهت را ندارم،
می سوزانی جسم و جان را، با هم
همان به که می بينی ولی نگاه نمی کنی
-
خسته ام، خسته ی زندگی
کاش فرصتی می داد به ما روزگار
کاش فرصتی می دادی به من، تو
کاش ما هم داستان می شديم
ورق می خورديم به دست کودکی يا باد
تازه می شديم در کلمات
-
"چه تمنای محال،
خنده ام می گيرد!"

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی