یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

پيرمرد، تا از من، تا به تو

خستگی ام که خوابش برد
و داغی که بر دستم ماند، از گيسويت
و پريشانيم که آرام گرفت در دستت
و تکه تکه هايم که جمع کردی، اين پازل 40 تکه را
و اشکی که ريختم از فراموشی، بر برهنگی ات
پير شدم
پير شدم
پير شدم
مرغ آبی پشت پنجره ی من است

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی